مثل سرگردانی حوا و آدم بیخبر
از بهشت افتاده باشی در جهنم بیخبر
آسمان صاف است جای ابر بغضی در گلو
تا بباری جای باران اشک نم نم بیخبر
هی کنار خاطراتش مینشینی، جای او
میگذارد سر به روی شانه ات غم بیخبر
در نبردی، روزگار اینگونه زخمت میزند
تیغ را بر سینهی سهراب، رستم بیخبر
سرنوشت نانجیب آنقدر بد تا میکند
تا شود این قافیه با قامتت خم بیخبر
این غزل شاید بگوید: حال شاعر خوب نیست
چند روزی هست از احوال مریم بیخبر
علی بیانی
۲۹؍۴؍۱۳۹٨
درباره این سایت